گاهنوشت حسن صالحی

دلم میخواهد به زبان ساده سخن بگویم

گاهنوشت حسن صالحی

دلم میخواهد به زبان ساده سخن بگویم

گاهنوشت حسن صالحی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۴ مطلب با موضوع «خاطره نوشت» ثبت شده است

مهمونی

۱۶
آذر

شب جمعه یه سری از فامیلای جدیدمون خونه ی ما مهمون بودن..

خدا رو شکر خیلی خانواده ی خوب و متدینی هستن..

از اینا بگذریم..

یه چیزی که برام جالب بود و روحم رو شاد کرد.. جنس صحبتهایی بود که میشد..

آخه الان دیگه مد شده ، هرجا میشینی همه دارن غر میزنن. از دارا و ندار همه غر میزنن. همه از نظام طلبکارن.. هیشکی بدهکار انقلاب نیست..

همه مظلومن و حقشون خورده شده... همه صد در صد کارشون درسته و اما بقیه خرابن..

خلاصه از این حرفا دیگه .. منم که اصلا به این حرفا اهمیت نمیدم... از غر زدن بدم میاد..

اما نوع صحبتهایی که در مهمونی شب جمعه مطرح شد خیلی عالی بود.. کسی غر نزد.. کسی اعتراضی نداشت.. تازه بعضیا با همه سختیای زندگیشون بازم خودشونو بدهکار اسلام میدونستن...

صحبت از خاطرات جبهه و شهدا شد.. آخ که چقدر دلم تنگ شده برای حال و هوای شهدا و راهیان نور..

حتما یه مشکلی در من هست که دو سه ساله دعوت نشدم ... بگذرم..

چقدر خوبه که حرفای ما بوی معنویت و شهدا بده.. توی مهمونیامون از جبهه حرف بزنیم... یه عده ای حتی از جونشونم برا اسلام و انقلاب گذشتن اما ما راضی نیستیم یک شب گرسنگی بکشیم.. چقدر خوبه این حرفا توی جمعهای ما مطرح بشه...

الان همه طلبکارن...


  • حسن صالحی
یادش بخیر عید دو یا سه سال پیش رفته بودم هویزه .
تجربه ی منحصر به فردی بود. نه روز در شرایطی شبیه بهشت زندگی کردم. به عنوان خادم رفته بودم . از طرف دانشگاه.
پستم این بود که دم در مسیر تردد آقایون را از خانومها جدا میکردم. از صبح تا شب و از شب تا صبح کنار شهدا بودیم. واقعا فضای معنوی و دوستداشتنی بود.
اونجا همه با هم مهربون بودن. اونجا همه دنبال این بودن که بیشتر و سخت تر کارکن تا زائرای شهدا راحتتر باشن. لباس خاکی، دور از هیاهوی دنیا ، کنار آدمهایی که با خدا سر و سری دارند.. کنار آدمهایی که کمتر گناه میکنند...
بعد اونسال هنوز قسمت نشده که دوباره برای خادمی برم هویزه...
شاید اون اخلاص و صفای اونموقع را از دست داده باشم.. ایشالا دوباره قسمت بشه...


(قبلا هم این عکس را جای دیگه گذاشتم)



  • حسن صالحی

هیأت

۲۲
دی

خیلی دلم میخواهد راجع به هیأتمان پستی بگذارم..

همه چیز از نمایشگاه طرح اسوه سال 84 شروع شد..

من و محمد پورمتقی و حسین لطفی با آقا مسعودی در غرفه ی واحد مقاومت بسیج مدرسه هدایت ...

یکی از بازدید کنندگان به آقا مسعودی گفت : شما که همچین جمع خوبی در بچه های مدرستون دارید چه خوبه که این جمع را خارج از مدرسه هم حفظ کنید.. جلسات ماهانه داشته باشید ... از این جور حرفا..

جرقه ی تاسیس هیات زده شد...

در همان نمازخانه ی ساختمان نمایشگاه جلسه گذاشتیم ... من ، حسین لطفی، محمد، علی مددی، مجید نژاد... 

هیات را به نام آقا صاحب الزمان (عج) تاسیس کردیم..

محرم نزدیک بود. در مدرسه کرمانشاهی هم به ما پیوست . او از بقیه مشتاق تر بود.. خودش مداحی میکرد.. خونشون را در اختیار هیات گذاشت و خلاصه خیلی پیگیری و کمک کرد.. خدا خیرش بده..

از طریق محمد پور متقی ، سید جلال ساجدی (که آن زمان در مدرسه هدایت نبود) به ما اضافه شد..

محرم سال اول ..

فقط سه شب ؛ خونه کرمانشاهی ؛ مداحی خودش و یکی از رفیقاش که اسمشو یادم رفته..؛ جمعیت حداکثر ده نفر، پذیرایی ساندویچ

اونسال به دلیل اینکه پدر مهدی پور به رحمت خدا رفت نتونستیم بیشتر مراسم بگیریم... درگیر مراسمات ایشون شدیم.

.....

از اون روزا حدود 7 سال گذشته ... 

تقریبا میشه گفت در این 7 سال همه بچه های دوره خودمون در دبیرستان ؛ کم و بیش در هیات شرکت کردند و توانستیم جمعمان را به بهترین نحو ، زیر بیرق محبت اهل بیت دور هم نگه داریم...

....

امروز هیاتمان به لطف خدا و محبت اهل بیت  بهتر از گذشته برپاست..

اگر از من بپرسند: علت موفقیت هیاتمان چیست؟ 

خواهم گفت: اخلاص ؛ اخلاص؛ اخلاص

...

دیشب ... شب شهادت پیامبر(ص) و امام مجتبی(ع) مراسم داشتیم...

سخنران:حاج آقا محمدی 

مداح:محمد حسن بشری

منزل جناب سلیمانیان


نمیدونم چرا؟ ولی من که خیلی صفا کردم... یکی از بهترین جلسات هیاتمون بود... خدا را شکر ... خدا را شکر... خدا را شکر...


این را هم بگم که ... 

اصل زحمت هیات به دوش سیدحمیدرضا صحفی است...

دمش گرم..

بعد از اون کار هیات را حسن و محمد و روح الله و فیاضی انجام میدن... خدا از اونها هم قبول کند..

...

خدایا اعمال ما را مورد پسند خودت قرار بده...

خدایا نعمت محبت اهل بیت را لحظه ای از ما نگیر..

  • حسن صالحی

نشانه

۲۷
آذر

به نام خدا

چهارشنبه هفته قبل تا ساعت 3 بعد از ظهر کلاس داشتم. قرار بود با یکی از رفقا که ماشین داره تا قم برم. خلاصه به دلایلی اون بنده خدا گرفتار شد و من نتونستم باش برم . خودم راه افتادم به سمت قم. نمیدونم چرا ؟ ولی خیلی ناگهانی اتوبان چمران ترافیک شد. صف BRT به شدت طولانی شد و از شانس بد من اتوبوسم نمیومد . تازه بعد هر یه ربع که ماشین میومد اینقدر شلوغ بود که حداکثر 4 یا 5 نفر میتونستن سوارشن . بالاخره بعد از کلی معطلی با فشار خیلی زیاد وارد اتوبوس شدم. اولش که اینهمه سختیو دیدم از دست رفیقم خیلی شاکی شدم ، پیش خودم فکر کردم که منو پیچونده ...

اما در ازای همه این سختی ها به صورت خیلی خیلی اتفاقی (البته با دید کوته من) با یکی از دانشجویای دکتری دانشگاه برخورد کردم که دقیقا در همون ساعت و از همون مسیر میخواست بره قم!! از قبل میشناختمش .. خیلی کارش درسته... هم از نظر علمی و هم از نظرات دیگه...

همونجا حکمت پیچیده شدنو فهمیدم. خدا میخواست دوباره بهم حال بده ....

مقدمه بگم که حدود دو یا سه هفته بود که یه سری سوالاتی بنیادی ذهنمو به خودش مشغول کرده بود..

سوالاتی در زمینه درس و ادامه تحصیل و ازدواج و کار وکسب درآمد

همه این سوالا مغزمو گرفتار کرده بود... اصلا راجع به خود مدیریت کلی فکر میکردم که در کدوم حوزه از رشته ام بایدکارمو ادامه بدم....

تا اینکه خدا این بنده خدا رو جلوی راهم گذاشت.. تقریبا دو ساعت باهم حرف زدیم .. البته بیشتر اون حرف میزد.

راجع به همه اون سوالات و دغدغه ها به صورت مفصل و با حوصله برام حرف زد. خدا میدونه که چقدر حال کردم... از ابهام و گیجی در اومدم ..

سر نخای خوبی بم داد.

که فعلا حوصله ندارم از مشروحش بنویسم.

بعد از این داستان اینقدر خوشحال شدم که رفیقم منو پیچونده و باعث شد من این آقا رو ببینم.!!!

خدایا شکر

  • حسن صالحی