گاهنوشت حسن صالحی

دلم میخواهد به زبان ساده سخن بگویم

گاهنوشت حسن صالحی

دلم میخواهد به زبان ساده سخن بگویم

گاهنوشت حسن صالحی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

دعا

۰۸
آبان

سلام

رفیقم جواد حالش خوب نیست.. تو کماست..

براش حمد شفا بخونید و خیلی دعا کنید..

خدایا به آبروی سه ساله ی اباعبدالله علیهما السلام...

خدایا به آبروی قمر بنی هاشم علیه السلام...

خدایا به آبروی ام المصائب زینب کبری سلام الله علیها...

خدایا به آبروی اربابش سید الشهدا علیه السلام..

جواد ما رو شفای عاجل و کامل عنایت بفرما..

آمین

  • حسن صالحی

  • حسن صالحی

حدود سه چهار هفته پیش کتاب "عباس دست طلا" رو از یک عزیزی هدیه گرفتم..

من خودم اهل مطالعه کتابهای اینجوری نبودم .. اگرچه از رمان و داستان بلند و شرح حال و .. خوشم میاد ولی حال خوندنشونو نداشتم..

اینقدر این فرد برام عزیز بود که هدیه اون هم خیلی برام ارزشمند بود..

خلاصه کتابو خوندم.. 

خاطرات یکی از رزمندگان دفاع مقدس به نام حاج عباس باقری که شغلش صافکاری بوده و در جنگ هم در همین سنگر خدمت میکرده است..

در مدت کوتاهی کتاب رو تمام کردم . کتاب خوبی بود..توصیفاتش دقیق و جذاب بود..

خلاصه این کتاب شروعی شد برای مطالعه کتابهای بعدی در همین حوزه..

الحمدلله در این چند سال اخیر چاپ و انتشار این سنخ خاطرات دفاع مقدس رواج پیدا کرده از جمله کتاب دا که مهمترین و پر سر و صدا ترین اونهاست..

حدود یک هفته یا ده روز است که کتاب 700 صفحه ای "پایی که جا ماند" را شروع کرده ام . تا امشب حدود 600 صفحه از آن را مطالعه کرده ام..

قصد ندارم خلاصه کتاب را بگویم فقط میخواهم بقیه را هم به خواندن این کتاب ترغیب کرده باشم..

خاطرات سید ناصر حسینی از جبهه و اسارت در اردوگاههای مختلف عراق است که انصافا با خلاقیت و ذوق ویژه ای نگاشته شده است.

آنقدر از این کتاب خوشم آمد و جذبش شدم که از وقتی شروعش کرده ام تقریبا تمام وقت آزادم را به خودش اختصاص داده..

آقای حسینی خاطرات 188 روز از 800 و خورده ای روز اسارتش را به صورت روزنگار نوشته است.. از آنجایی که کتاب طولانی است و من هم هر روز آن را میخوانم واقعا احساس میکنم این چند روزه با اسرا و در اردوگاههای عراق بودم با این تفاوت که شکنجه نمیشوم..خلاصه به همه توصیه میکنم این کتاب را بخوانند تا هم لذت ببرند و هم به ایرانی و انقلابی بودن خود ببالند..

واقعا ما در حق این عزیزان آزاده کم کاری کرده ایم..

باید این جوانهای آن روزها را به ما جوانهای امروز معرفی کنند تا بفهمیم الگو یعنی چه ؟!! 

واقعا کسی که شایسته ی الگو بودن برای جوانان سرزمین ایران را دارد همین رزمنده ها و آزاده ها و جانبازها هستند...

خداوند شهدایمان را در اعلی علیین محشور گرداند

خداوند جانبازهایمان را اجر جزیل و صبرجمیل و عافیت عنایت فرماید 

خداوند آزادگان سرفرازمان را طول عمر و عزت و سلامتی و اجر عنایت فرماید...


وای به حال کسی که به این سرزمین خیانت کند..

  • حسن صالحی

داداش

۲۷
مهر
روز عید قربان جشن ازدواج داداشم بود.
بنده خدا اکثر کارای عروسی رو خودش انجام  داد.
من فقط همون دو سه روز منتهی به مراسم توی چند تا از کارا کمکش کردم...
تجربه ی جدیدی بود.
این اولین باری بود که در عروسی داداش خودم شرکت میکردم.
همچنین تجربه ی پذیرایی از تعداد زیادی مهمون از کل فامیل عروس و داماد
البته برای ولیمه ی حج بابا اینا که پارسال همین روزا بود ما مراسم مفصلی داشتیم. اما مراسم عروسی جزئیات و زحمتش خیلی بیشتر از اون بود.
خدا کنه تا باشه از این مراسما...
خلاصه مسئولیت زیادی رو روی دوشم احساس میکردم. تقریبا شب عروسی اکثر هماهنگی ها به دوش من بود...
خدا رو شکر همه چی به خوبی انجام شد..
داداشم و خانومش به سلامتی رفتن سر خونه و زندگیشون..
کارامون که کم شد و یه کم سرمون خلوت شد تازه جای خالیشو احساس کردم..
من و داداشم یکسال و نیم اختلاف سنی داریم.. هم داداش هستیم و هم رفیق.. 
تو بچگیامون با هم شیطونی میکردیم .. باهم دوچرخه سواری و فوتبال و .. بازی میکردیم.. 
خلاصه از وقتی خودمونو شناختیم باهم بزرگ شدیم...
در همه ی لحظه ها و روزهای زندگیم داداشم حضور داشته..
خودمم فکر نمیکردم اینقدر بش وابسته باشم..
اما الان که از خونه ما رفته احساس غریبی دارم..
البته دلمون خوشه که الحمدلله زندگی سالم و خوبی داره...

داداش نعمت بزرگیه..
خیلی حس قشنگیه که آدم یه نفر رو داشته باشه که بهش بگه : داداش

ایشالا هرکی داداش داره خدا براش نگه داره..
ایشالا خدا داداش منم برام نگه داره..


ا
  • حسن صالحی

امروز یکشنبه 11 ذی القعده است.. مصادف با میلاد شمس الشموس سلطان علی بن موسی الرضا..

حدودا یک روز است که از سفر بهشت برمیگردم.. دو سه روزی میهمان بهشت و سر سفره ی امام رئوف بودم...

آخرین باری که رفته بودم برمیگردد به اردیبهشت سال 92 تقریبا یک سال و نیم قبل..

خیلی دلم تنگ شده بود.. خیلی هوایی مشهد الرضا بودم..

ایام دهه ی کرامت بین میلاد فاطمه معصومه (س) و امام رضا (ع) توفیق شد و به زیارت بهشت رفتم..

اما این سفر بسیار بسیار خاص بود..

اولین سفر زندگی مشترکم .. به همراه همسرم..

چقدر اماممان مهربان و بنده نواز است.. زندگیمان را به لطف خودش شروع کردیم و حالا برای اولین سفر زندگیمان ما را مهمان بهشت حرمش  کرده است..

همه از حال و هوای حرم با خبرند.. وقتی در صحن جامع رضوی قدم میزنی.. از صحن مسجد گوهرشاد به گنبد خیره میشوی.. از آب سقاخونه سیراب میشوی..

زیارتنامه.. دعای کمیل.. مناجات.. اشک.. درد دل...

اما در کنار شریک زندگی ؛ این حال و هوا چند برابر نورانی و با صفا بود...

خدا را شکر که عمری باقی بود و یکبار دیگر به بهشت سفر کردم..

السلام علیک یا سلطان یا علی بن موسی الرضا..

التماس دعا


  • حسن صالحی

از شنبه تا چهارشنبه هفته قبل یک سفر متفاوت رفته بودم. دوره ی تکمیلی بسیج در گردان عمار لشگر عملیاتی 27 محمد رسول الله (ص)...

اردوی خیلی خوبی بود . برای من متفاوت و تجربه ی جدیدی بود..

اما قصد ندارم اینجا مستقیما به آنچه در اردو گذشت اشاره کنم.. قصدم این است که آن روی سکه ای که توجه مرا به خودش جلب کرد را بازگو کنم ..

اردو در دامنه ی کوهها ی شرق تهران برگزار شد.

محل استقرار ما چادرهای برزنتی بود که در بیابان برپا کرده بودیم..

از آنجایی که اردو کاملا نظامی و آموزشی بود سختگیری فرماندهان دوچندان شده بود..

شاید کسانی که تجربه ی اینگونه دوره ها را دارند با آنچه در ذیل میخواهم بنویسم بیشتر رابطه برقرار کنند..

چند پرده از اتفاقات و پشت صحنه ی آنها را میگویم.. کاملا نظر شخصیم است..

اول) جایی رفته بودیم که هیچ راه ارتباطی با خانواده و دوستان و .. نداشتیم . موبایلهایمان هم آنتن نمیداد. اگر چه بسیار تحمل این شرایط سخت بود به خصوص برای ما متاهلها!!!!! اما فرصتی بود اجباری که فقط خودمان باشیم... برای من فرصتی بود تا به خودم فکر کنم ... دور از هیاهوی شهر ...

دوم) چادر هایمان در بیابان بود. در مقابل حشرات و حیوانات و دزد و ... هیچ مقاومتی نداشت... شبهای که هنگام خواب امنیت نداشتیم.. معنی این ناامنی را وقتی با پوست و استخوان درک کردم که گرفتار خشم شب شدیم.. در آن خشم شب کسی به ما آسیب جدی نرساند و کسی هم کشته نشد.. اما از شب بعدش دیگه نمیتونستم راحت بخوابم.. نعمت امنیت و خواب راحتی که الان داریم را قدر بدونیم.. یادم هست شبها که میخواستیم بخوابیم وقتی خاموشی زده میشد و سکوت و تاریکی سرتاسر اردوگاه را فرا میگرفت تنها صدای خش خش شنها زیر پوتین نگهبان بود به من آرامش میداد تا راحت بخوابم... خیالم راحت بود یک نفر بیدار است و از ما محافظت میکند.. الان هم که در شهر خود هستم هنوز صدای خش خش شنها زیر پوتین مرزدارانی را که در حال نگهبانی از کشورم هستند را میشنوم و راحت میخوابم.. قدر نعمت امنیت را میدونم...

سوم ) این پنج روز از شهر هجرت کرده بودیم و جز صورتهای داغدیده و آفتاب سوخته ی بچه ها و فرماندهان با کس دیگری ارتباط نداشتیم.. چقدر خوب بود که نگاهمان به مظاهر بی قیدی و بی بندوباری در شهر نمیفتاد .. زنان مردنما و مردان زن نما... وقتی در این شهرها راه میروی هرچقدر هم حواست را جمع کنی از این مظاهر بی دینی و بی حجابی در امان نیستی ... خواه ناخواه چشمانت آلوده میشود.. اما کاملا معلوم بود که چند روز دور بودن این فضای آلوده ی شهر چشمانمان را پاک کرده بود... وقتی مداح اولین جمله را گفت : ابا صالح التماس دعا هر کجا هستی ....  به یکباره همه زار میزدند.. گریه ی بر ابا عبدالله برچشمان پاک گواراتر است..

چهارم) هرکس در طول این پنچ روز یک ساعت میبایست در شب پست نگهبانی میداد.. نوبت من ساعت 12 تا 1 شب سوم بود...

همه خواب بودند.. هیچ چراغی جز نور مهتاب روشن نبود... سکوت محض همه جا را فرا گرفته بود... همه خوابیده بودند به این امید که من بیدار هستم و از آنها حفاظت میکنم... اگر چه تقریبا این نگهبانی ها جنبه ی آموزشی داشت و خطر جدی اردوگاه را تهدید نمیکرد (چون کل اون منطقه تا ده ها کیلومتر منطقه نظامی و محافظت شده بود).. اما بازهم حس غرور خاصی بم دست داد.. بگذریم.

اون شب نقطه ی اوج تنهایی بود.. هیچ مزاحمی نبود تا من یکساعت یا کمتر تفکر کنم.. واقعا توصیف نشدنی است.. آسمان بزرگ بالای سرم.. زمین پهناور زیر پاهام...

خدایا چقدر تو بزرگی.. آنشب احساس میکردم خدا خیلی نزدیک است..اینقدر که حتی درگوشی هم میتوانم با او صحبت کنم.. اینقدر یواش که کسی بیدار نشود...

خدا در بیابان خیلی خودنمایی میکرد...

تنهایی .. سکوت.. تاریکی...

خدا را خیلی نزدیک احساس میکردم...

پنجم) تشنگی ... تشنگی .. تشنگی...

الان که دارم این متن را مینویسم حال عجیبی پیدا کردم .. یاد عطش و تشنگی آن روزها افتادم...

خیلی از اوقات مجبور بودیم در گرمای هوا و زیر آفتاب راهپیمایی و یا تمرین عملیات کنیم ..

سلاحمان علاوه بر سنگینی .. داغ هم میشد ...

آفتاب مستقیم به سرمان میزد به گونه ای که از زیر کلاه نظامی قطرات عرق چکه میکرد..

راه طولانی... سلاح و تجهیزات سنگین... آفتاب داغ.. هوا گرم...

تنها چیزی که نفس ما را میبرید عطش بود..واقعا ما را از پا می انداخت...

تا به حال اینگونه عطش را تجربه نکرده بودم.. آنقدر که نتوانم حتی حرف بزنم و نای حرکت را از من بگیرد...

اما با خودم عهد بسته بودم که از تشنگی شکایت نکنم...

هر موقع عطش بر من فشار می آورد و آبی پیدا میکردم تا بنوشم با حس و حال ویژه ای .. از صمیم قلب.. با نهایت خلوص و ادب

میگفتم : السلام علیک یا اباعبدالله

...

این اردو اگر چه نظامی بود اما سختیهایش برای من گذرگاهی بود که به خدا فکر کنم...

ای کاش در همه ی سختیهای زندگی اینگونه باشیم..

خدایا من را به اندازه یک چشم بر هم زدن به خودم وا مگذار..

اینم عکس دسته جمعی از بچه های چادر سه گروهان 2


از اینجا ببینید


  • حسن صالحی


این روزها مسلمانان دل خونی دارند.

بلای خانمان سوزی چون داعش و گروههای تکفیری چنان ممالک اسلامی را در خود میسوزاند که شیعه و سنی دلش خون است.

برادران اهل سنت به جای خود..

من از زبان خودم سخن بگویم..

دلمان این روزها خیلی گرفته است. عراق ، سوریه، فلسطین غرق خون و آتش است. هر بار که اخبار را میبینیم حرف از کشتار زنان و کودکان و مردم بیگناه است.

این گروههای تکفیری که قطعا قطعا مسلمان نیستند آخرین تیر ترکش استکبار جهانی برای از پای در آوردن مقاومت مسلمانان و شیعیان به خصوص ایران است. آنها خوب میدانند که این تیر چقدر مهلک و سهمگین و زهرآگین است. آنها کارشان را خوب بلدند.

اگر جنگ و ترور و تحریم نتوانست آنان را آنگونه که میخواهند به اهدافشان برساند مطمئنا اختلاف قومی و مذهبی میتواند این هدف را برای استکبار فراهم کند.

شکی نیست درگیر شدن مسلمانان به اختلافات مذهبی مساوی است با نابودی اسلام..

جنایتهای تکفیری های از خدا بیخبر دلمان را آتش میزند..

اما آنچه تحملش خیلی سخت تر است و مثل استخوانی در گلو و خاری در چشم شیعیان مخلص را می آزارد، عده ای شیعه نمای انگلیسی هستند که بر طبل اختلاف میکوبند.. آیا واقعا نمیدانند که در این وضعیت جهان اسلام فقط و فقط به اتحاد و همدلی نیاز دارد؟.. میدانند اما متعمدانه و مزدورانه به دنبال دمیدن در آتش اختلاف هستند..

حال حکایت جهان تشیع و این دو غده ی سرطانی دقیقا مثل خاری در چشم و استخوانی در گلوست..

همه ی شجاعت به فریاد زدن نیست. بلکه سهم عمده ی شجاعت به سکوت صبورانه است در جایی که امر مهمتری در معرض خطر است..

اسوه ی شجاعت و صبر ؛  مولای ما امیر المومنین علی علیه السلام است. اگر کسی دم از تبعیت از علی علیه السلام میزند باید بخاطر اسلام .. بخاطر ماندن اشهد ان لا اله الا الله بر مأذنه ها صبر کند..

این روزها خیلی بیشتر دلتنگ امام زمانمان میشویم.. امروز امام زمان بیشتر از هر وقت مظلوم است و فقط گوشه ای از مظلومیتش را شیعیانش حس میکنند..

الحمد لله که زمام مملکت ما امروز به دست سید علی است که حواسش حسابی به وحدت جامعه اسلامی هست.. اگر عده ای افراطی بگذارند..

خدایا دل شیعیان را به مژده ی ظهور امام زمانشان خوشحال بفرما..

خدایا سایه ی سید علی را برسر ما مستدام بفرما..





  • حسن صالحی

صحبتها

۰۷
تیر
امروز بعد از حدود سه چهار ماه یه فرصتی دست داد تا این وبلاگو به روزش کنم.
این سه چهار ماه با قبلنا فرق داره.. بالاخره ما چهار ماهه که متاهل شدیم.. بعععله..
صحبت اول)
آدم تازه بعد از ازدواج میفهمه زندگی یعنی چی؟ قبلش همه بازی بود.. البته برای زندگی بازی هم خوبه ولی نه یه عمر... عمر ما باید صرف زندگی بشه.. هرکی دیر ازدواج کنه کمتر زندگی میکنه .. عمرش کوتاه تره..
صحبت دوم)
همسرخوب؛ خیلی خوب است. خیلی....همین
الحمدلله
صحبت سوم)
با این امتحاناتی که پشت سر گذاشتم، یه جورایی پرونده ی شش سال دانشجویی ما در دانشگاه امام صادق (ع) بسته شد. شش سال خاطره. شش سال خوشی و سختی.. شب امتحان.. ورزش.. گعده.. کلاس... استاد... رفقا...
هر لحظه از دانشگاه برام خاطره بود.. بهترین دوران زندگی از 18 تا 24 سالگی..
خیلی زود گذشت.. اما الان که به کارنامه هامون نگاه میکنیم میبینیم یکی بالاتره و یکی پایین تر.. یکی حسرت عمر رفته رو میخوره ولی یکی از دانشگاه سکویی ساخته برای پرواز در زندگی ...
این موضوع منو یاد قیامت انداخت... اینکه شش سال بود ... اما 60 یا 70 سال زندگی هم به همین زودی میگذره و یه دفه به خودمون  میایم میبینم که وقت تمومه.. اونموقع دوباره باید حسرت بخوریم ؟؟؟
...
صحبت چهارم)
الانم که ماه رمضون شروع شده... البته امروز یوم الشک است... خدا به هممون توفیق درک ماه خدا را بدهد...
اولین ماه رمضان در کنار یار.. به به چه صفایی دارد...
  • حسن صالحی

السلام علیک ایتها الصدیقه الشهیده

امشب شب شهادت بی بی فاطمه زهرا سلام الله علیهاست.

چند وقتی نتوانستم وبلاگ را بنویسم . معذرت

در این فاصله مهمترین اتفاق زندگیم رقم خورد و من ازدواج کردم..

روز میلاد حضرت زینب کبری سلام الله علیها اولین روز زندگی متاهلی من بود..

یادم هست که فروردین امسال یه مطلب در همینجا نوشتم که : احتمالا امسال سال ازدواج من خواهد بود.. همینطور هم شد..

در دوره مجردی اعتقاد داشتم که زندگی بعد از ازدواج معنا پیدا میکند و زندگی مجردی صرفا مقدمه ایست برای متاهلی... الان بر آن اعتقادم  بیشتر باور پیدا کردم..

همه ی تلاش و دغدغه ام این بود که ازدواجم و همسرم مورد پسند خدا باشد.. و به تبع آن مورد پسند اهل بیت علیهم السلام

لذا از صفر تا صد کار را به خودشان واگذار کردم..

این شد که خودشان برایم همسری بسیار بسیار شایسته پیدا کردند و مرا سر سفره عقد نشاندند..(اگر چه من لیاقت نداشتم ولی آنها بسیار کریم اند و بنده نوازی کردند..)

خدا را صد هزار مرتبه شکر..

خدا کند که قدر این نعمت گرانبها را بدانم...

برای همه رفقا و دوستان از صمیم قلب آرزوی عاقبت به خیری و سعادت دارم..



  • حسن صالحی

درس سفر

۲۱
دی

رفتیم کربلا و برگشتیم.. به قول یکی از رفقا سفر رویایی بود...

از نظر معنوی که به جای خود...

اما از نظر مادی .. خواب و خوراک و بقیه امکانات .. واقعا غیر قابل تصور بود...

خیلی راحت و عالی بدون هیچ دغدغه ای رفتیم و برگشیم ... مثل یه سفر تشریفاتی بود...

بهترین غذا.. بهترین ماشین... بهترین مکان... بهترین میزبان.. بهترین همسفر..

من و حمید و روح الله که توقع همچین شرایط عالی را نداشتیم...

اما سه تایی توکلمون به خدا بود... (البته اون دوتا خیلی کارشون درسته ها ؛ به من نگاه نکنید!)

در کل سفر این عبارت قرآن برام تداعی میشد که:

" الیس الله بکاف عبده"

آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟!


این سفر مثل یه تمرین بود برای من که بفهمم باید همه ی زندگی را به خدا سپرد...

...

یه داستان میخوندم:

میگن توی یه شهری قحطی اومده بود، یه نفر یه غلامو دید که اصلا نگران نیست و از قحطی ترسی نداره. بش گفت چرا اینقدر بیخیال قحطی هستی؟

غلام جواب داد: من یه مولای پولدار دارم که اموال و املاکش اینقدر زیاده که اصلا قحطی بش اثری نداره.. منم که جیره خور همون مولام .. پس نگرانی ندارم..

اون شخص با خودش گفت: ما هم بنده ایم و مولایمان خداست . خدایی که غنی مطلق و مهربان بی همتاست. مالک همه چیز و رب همه ی عوالم... همون خدایی که قول داده روزی ما را بدهد...

پس دلیلی ندارد که نگران باشیم...

چند وقت پیش حال خوشی بم دست داد و فالی به حافظ زدم... چقدر قشنگ گفت..

"مکن حافظ از جور دوران شکایت                     چه دانی تو ای بنده، کارخدایی؟"



  • حسن صالحی