گاهنوشت حسن صالحی

دلم میخواهد به زبان ساده سخن بگویم

گاهنوشت حسن صالحی

دلم میخواهد به زبان ساده سخن بگویم

گاهنوشت حسن صالحی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۵ مطلب با موضوع «سفرنوشت» ثبت شده است

از شنبه تا چهارشنبه هفته قبل یک سفر متفاوت رفته بودم. دوره ی تکمیلی بسیج در گردان عمار لشگر عملیاتی 27 محمد رسول الله (ص)...

اردوی خیلی خوبی بود . برای من متفاوت و تجربه ی جدیدی بود..

اما قصد ندارم اینجا مستقیما به آنچه در اردو گذشت اشاره کنم.. قصدم این است که آن روی سکه ای که توجه مرا به خودش جلب کرد را بازگو کنم ..

اردو در دامنه ی کوهها ی شرق تهران برگزار شد.

محل استقرار ما چادرهای برزنتی بود که در بیابان برپا کرده بودیم..

از آنجایی که اردو کاملا نظامی و آموزشی بود سختگیری فرماندهان دوچندان شده بود..

شاید کسانی که تجربه ی اینگونه دوره ها را دارند با آنچه در ذیل میخواهم بنویسم بیشتر رابطه برقرار کنند..

چند پرده از اتفاقات و پشت صحنه ی آنها را میگویم.. کاملا نظر شخصیم است..

اول) جایی رفته بودیم که هیچ راه ارتباطی با خانواده و دوستان و .. نداشتیم . موبایلهایمان هم آنتن نمیداد. اگر چه بسیار تحمل این شرایط سخت بود به خصوص برای ما متاهلها!!!!! اما فرصتی بود اجباری که فقط خودمان باشیم... برای من فرصتی بود تا به خودم فکر کنم ... دور از هیاهوی شهر ...

دوم) چادر هایمان در بیابان بود. در مقابل حشرات و حیوانات و دزد و ... هیچ مقاومتی نداشت... شبهای که هنگام خواب امنیت نداشتیم.. معنی این ناامنی را وقتی با پوست و استخوان درک کردم که گرفتار خشم شب شدیم.. در آن خشم شب کسی به ما آسیب جدی نرساند و کسی هم کشته نشد.. اما از شب بعدش دیگه نمیتونستم راحت بخوابم.. نعمت امنیت و خواب راحتی که الان داریم را قدر بدونیم.. یادم هست شبها که میخواستیم بخوابیم وقتی خاموشی زده میشد و سکوت و تاریکی سرتاسر اردوگاه را فرا میگرفت تنها صدای خش خش شنها زیر پوتین نگهبان بود به من آرامش میداد تا راحت بخوابم... خیالم راحت بود یک نفر بیدار است و از ما محافظت میکند.. الان هم که در شهر خود هستم هنوز صدای خش خش شنها زیر پوتین مرزدارانی را که در حال نگهبانی از کشورم هستند را میشنوم و راحت میخوابم.. قدر نعمت امنیت را میدونم...

سوم ) این پنج روز از شهر هجرت کرده بودیم و جز صورتهای داغدیده و آفتاب سوخته ی بچه ها و فرماندهان با کس دیگری ارتباط نداشتیم.. چقدر خوب بود که نگاهمان به مظاهر بی قیدی و بی بندوباری در شهر نمیفتاد .. زنان مردنما و مردان زن نما... وقتی در این شهرها راه میروی هرچقدر هم حواست را جمع کنی از این مظاهر بی دینی و بی حجابی در امان نیستی ... خواه ناخواه چشمانت آلوده میشود.. اما کاملا معلوم بود که چند روز دور بودن این فضای آلوده ی شهر چشمانمان را پاک کرده بود... وقتی مداح اولین جمله را گفت : ابا صالح التماس دعا هر کجا هستی ....  به یکباره همه زار میزدند.. گریه ی بر ابا عبدالله برچشمان پاک گواراتر است..

چهارم) هرکس در طول این پنچ روز یک ساعت میبایست در شب پست نگهبانی میداد.. نوبت من ساعت 12 تا 1 شب سوم بود...

همه خواب بودند.. هیچ چراغی جز نور مهتاب روشن نبود... سکوت محض همه جا را فرا گرفته بود... همه خوابیده بودند به این امید که من بیدار هستم و از آنها حفاظت میکنم... اگر چه تقریبا این نگهبانی ها جنبه ی آموزشی داشت و خطر جدی اردوگاه را تهدید نمیکرد (چون کل اون منطقه تا ده ها کیلومتر منطقه نظامی و محافظت شده بود).. اما بازهم حس غرور خاصی بم دست داد.. بگذریم.

اون شب نقطه ی اوج تنهایی بود.. هیچ مزاحمی نبود تا من یکساعت یا کمتر تفکر کنم.. واقعا توصیف نشدنی است.. آسمان بزرگ بالای سرم.. زمین پهناور زیر پاهام...

خدایا چقدر تو بزرگی.. آنشب احساس میکردم خدا خیلی نزدیک است..اینقدر که حتی درگوشی هم میتوانم با او صحبت کنم.. اینقدر یواش که کسی بیدار نشود...

خدا در بیابان خیلی خودنمایی میکرد...

تنهایی .. سکوت.. تاریکی...

خدا را خیلی نزدیک احساس میکردم...

پنجم) تشنگی ... تشنگی .. تشنگی...

الان که دارم این متن را مینویسم حال عجیبی پیدا کردم .. یاد عطش و تشنگی آن روزها افتادم...

خیلی از اوقات مجبور بودیم در گرمای هوا و زیر آفتاب راهپیمایی و یا تمرین عملیات کنیم ..

سلاحمان علاوه بر سنگینی .. داغ هم میشد ...

آفتاب مستقیم به سرمان میزد به گونه ای که از زیر کلاه نظامی قطرات عرق چکه میکرد..

راه طولانی... سلاح و تجهیزات سنگین... آفتاب داغ.. هوا گرم...

تنها چیزی که نفس ما را میبرید عطش بود..واقعا ما را از پا می انداخت...

تا به حال اینگونه عطش را تجربه نکرده بودم.. آنقدر که نتوانم حتی حرف بزنم و نای حرکت را از من بگیرد...

اما با خودم عهد بسته بودم که از تشنگی شکایت نکنم...

هر موقع عطش بر من فشار می آورد و آبی پیدا میکردم تا بنوشم با حس و حال ویژه ای .. از صمیم قلب.. با نهایت خلوص و ادب

میگفتم : السلام علیک یا اباعبدالله

...

این اردو اگر چه نظامی بود اما سختیهایش برای من گذرگاهی بود که به خدا فکر کنم...

ای کاش در همه ی سختیهای زندگی اینگونه باشیم..

خدایا من را به اندازه یک چشم بر هم زدن به خودم وا مگذار..

اینم عکس دسته جمعی از بچه های چادر سه گروهان 2


از اینجا ببینید


  • حسن صالحی

حلالیت

۲۳
آذر

ایشالا چهارشنبه راهی نجف و کربلا هستم.

این سفرها بهانه ایست تا غرورمان را بشکنیم و از آنانی که در حقشان بدی و ظلم کرده ایم عذرخواهی کنیم...

وقتی عمر بیست و چند ساله را مرور میکنم به خیلی ها بدی کردم ولی بدخواه کسی نبودم.... معمولا از روی شوخی به دیگران آزار رساندم..

در هر حال..

ریز و درشت ... شوخی و جدی...

همه را به بزرگواری خودتان ببخشید...

حتی اگر کسی دلخوری دارد که لازم است بدانم و نمیدانم ؛ پیام خصوصی برا همینجاهاست دیگه...

بعضی از بدیهایم را خودم یادم هست و خیلی را نه...

حلال کنید..

نائب الزیاره خواهم بود..


  • حسن صالحی

عید بود. بی کار و الاف تو خونه بودم. به محمد پورمتقی زنگ زدم که بیاد حرم ببینمش. گفت باشه. رفتیم حرم. یک ساعت صحبت کردیم . وسطش محمد گفت :" راستی حسن! حلالم کن . ما فردا داریم میریم کربلا"

یکدفعه بدنم سرد شد. نمیدونستم خوشحال بشم یا ناراحت.

با توجه به مخالفت بابام و اینکه به کریم گفته بودم نمیام؛ خیلی دلم شکست و  از طرفی خیلی خوشحال شدم که محمد داره میره کربلا .( آخه اون هم خیلی دلش میخواست بره) . 

با محمد خداحافظی کردم و رفتم پیش بی بی معصومه (س). با ناراحتی و شاید بی ادبی شروع کردم به حرف زدن. که " ای بابا! یه عمره هر مجلس و مراسم و دعا و ... من فقط از شما  یک خواسته داشتم . اونهم کربلا بود. حالا هیچی به هیچی ؟! چرا جوابمو نمیدی ..."

خیلی حرف زدم ، خیلی گریه کردم. خودمو خالی کردم و رفتم خونه...

تقریبا یکماه و نیم بعد 

بعد از اینکه تمام کارهایم را کرده بودم .گذرنامه ام خروج از کشور داشتو مدارکم کامل بود. دیگر نمیتوانستم برای کربلا ثبت نام کنم. چون فایلهای ثبت نام برای همه یک روز باز شده بود و پرشده بود. جداقل باید دوماه صبر میکردم که دوباره در سری  ثبت نام بعدی اسم بنویسم. در حالی که خروج از کشورم باطل میشد.

یک شب بابا به من گفت:" راستی حاجی آهنگران مدیر کاروانه. باهاش صحبت می کنم اگر در کاروانشان جا داشتند( کنسلی داشتند) اسم شما را هم بنویسه."

همینطور هم شد . یکروز که من دانشگاه بودم . بابا زنگ زد و گفت:" امروز عصری خودتو برسون که باید بری آژانس حاج مصطفی خدادادی و قرارداد سفر را امضا کنی تا قطعی بشه.

دیگه اختیار دست خودم نبود. بلا فاصله راه افتادم به سمت قم. چهارشنبه بود. 2 تا کلاس غیبت خوردم. رسیدم قم. عصری با بابا رفتیم آژانس غدیر در خاکفرج  و مدارک خودم  و مامانبزرگ را تحویل دادم . قرار شد حرکتمان روز 23 اردیبهشت باشد.

(چند سال پیش هم یک شب بابا به من گفت که انشاالله چند روز دیگه میخوایم بریم کربلا . با یک کاروان از بچه های محل کارشان. خود بابا هم مدیر کاروان بود. اون موقع من خیلی خوشحال شدم. به هرکی رسیدم گفتم ما داریم میریم کربلا... چند روز بعد بابا گفت اون کاروان کنسل شده و سفر ما منتفیه . علی رغم ضربه ای که از منتفی شدن سفر خوردم. اینکه به همه گفته بودم درد دیگری بود.. عده ای از سر تمسخر و عده ای از سر دلسوزی می پرسیدند :" حسن آقا ! سفر کربلات چی شد!!!؟؟")

با توجه به این تجربه ، اینبار به هیچ کس نگفتم . فقط به دو یا سه نفر مثل حسن و کریم. هرلحظه میترسیدم که نکنه یکدفعه توفیق را از دست بدهم . نکنه تا مرز بروم و نتونم رد بشم....

آخه خودم را به هیچ و جه لایق نمیدونستم . از اعماق دل و جان معتقد بودم و هستم که این سفر را از حضرت معصومه و امام رضا دارم.

روزها گذشت تا به آن هفته ای رسیدیم که قرار بود چهارشنبه شبش حرکت کنیم. 

در بعضی درسها سه شونزدهمم پر بود ونباید غیبت میخوردم. 

یکشنبه بود که بابا زنگ زد و گفت که برنامه سفرمان به دلیل تغییر مرز از مهران به شلمچه عوض شده. و باید سه شنبه ظهر حرکت کنیم. 

با حسن صحبت کردم که زبان و روش تحقیق و ... نگذارد من غیبت بخورم. دوشنبه بعد از ناهار رفتم قم.

شب به عمو محمد زنگ زدم. از مادر و باباحاجی خداحافظی کردم . از عمو محسن و عمه اینا هم همینطور.

روز سه شنبه شد. ناهار را زود ، تقریبا ساعت 12 خوردم و همگی رفتیم خونه مامانبزرگ . او هم ساکش را جمع کرده بود .

من مامانبزرگ با دایی مهدی رفتیم سر قرار.  جلوی فرهنگسرای جوان قم.

چند دقیقه ای نشستیم تا مدیر کاروان اومد. داشتیم که سوار میشدیم که بابا اومد و خلاصه با من و مامانبزرگ خداحافظی کرد و ما راه افتادیم...


  • حسن صالحی

تا اینکه...

یکبار داخل تالار مطالعه دانشگاه بودم که کریم زنگ زد. رفته بود پرسیده بود که چه مدارکی نیاز است. گفته بودند: یک عکس 6*4  بعلاوه ی اصل گذرنامه . اینهم گفت که اون کاروان زیر نظر حج و زیارت نیست . خودشون می برند و بر میگردونن. گفت که تاریخش هم برای اواخر فروردین گفتند.

تازه از اینجا دوندگی ها شروع شد . باید اجازه خروج از کشور میگرفتم . آخه ما مشمولیم.

قدم اول رفتم خدمت آقای یکتا مقدم و درخواست نامه ی اشتغال به تحصیل برای نظام وظیفه دادم . دو روز بعد رفتم دیدم که یک نامه 2 صفحه ای با عنوان "اجازه ی خروج از کشور مشمولان وظیفه ی عمومی با معافیت تحصیلی" با امضای معاونت آموزشی دانشگاه ، آقای همایون به من دادند . اما آنچه جالب بود اینکه لطف فرموده بودند و تاریخ خروج از کشور را 16 الی26 بهمن ماه درج کرده بودند (فاصله ی بین دو ترم) . ولی من که قرار نبود بهمن ماه خارج بشوم ... خلاصه توجه نکردم و رفتم قم.

رفتم قم. مدارک مامانبزرگ را گرفتم و به کریم دادم. خودم رفتم نظام وظیفه. این هم بگم که کریم قبلا رفته بود نظام وظیفه و مدارک و شرایط لازم را پرسیده بود. رو همین حساب از آژانس همسفران وصال قم که سرکوچه 59 خاکفرج است ( و بابای کریم باش رفاقت قدیمی داره) دوتا نامه گرفته بود مبنی بر اینکه ما دو نفر در فلان تاریخ (19 فروردین) با این شرکت عازم کربلا هستیم.

در سازمان نظام وظیفه قم ( امیدوارم هرگز گذارتان به آنجا نیفتد).

اگر بخواهم آنچه بر من گذشت را کامل بنویسم، زار زار خواهید گریست. اما رفتم و چندین و چندبار بین این اتاق و آن اتاق سعی صفا و مروه داشتم . تا بالاخره مدارک را که باید تکمیل کنیم به من دادند. سرتان را درد نیاورم؛ باید یک چک از ضامن می بردم که از (مرحوم) باباحاجی گرفتم . بعد بردم شعبه بانک سپه سه راه بازار تا تایید کنه. بعدش اشتغال به تحصیل را هم خدمت جناب سرهنگ بردم و به لطف خدا اصلا به تاریخ مندرج در نامه توجه نکرد. ظاهرا صرف اشتغال به تحصیل برایشان مهم بود.

بقیه را هم تکمیل کردم و به اتاق شماره 2 دادم.

لازم به ذکر است که این فرایند یک ماه ونیم طول کشید. چون من فقط چهارشنبه ها و پنج شنبه ها میتوانستم قم باشم. و نظام وظیفه هم پنچ شنبه ها تعطیل بود.

نمیدانم چه شبی بود.ولی یک شب که در خانه صحبت میکردیم. من از شرایط این کاروان گفتم و اینکه زیر نظر حج و زیارت نیست. اینجا بود که بابا گفت:" اصلا نمیشه به این کاروانا اعتماد کرد! اینها بیمه نیستند و ....، من اجازه نمیدم با اینا بری"

ای وای خدایا چه کنم؟!! آخه این روزا بازار بمبگذاری و انفجار هم خیلی داغه . هفته ای دو سه تا انفجار .

کلا ناامید شدم.. به کریم هم گفتم که من با این شرایط نمیام...

اینهمه دوندگی کرده بودم ، همه اش هیچی شد...داشتم دیوونه میشدم...

تا اینکه...



  • حسن صالحی
تقریبا میتونم بگم بهترین تفریح برای من سفر است. سفر را هم با خانواده دوست دارم و هم با رفقا .. هر کدومش صفای خودشو داره..
این عکس برای سفر اصفهان  اسفند سال 90 است. رفته بودیم برای عروسی یکی از بچه ها ... خیلی خیلی خوش گذشت... شاید بهترین سفر من بوده باشه...
(به ترتیب از راست ایستاده : محمد مجیدی ، وحید اسدی، سعید کاشانیان، محمد رضا بختیاری ، خودم
به ترتیب از راست نشسته : روح الله صباحی ، محمد حسن سلیمانیان ، سید حمید رضا حسینی، محمد رضا شرعی ، سید محمدرضا مرتضوی)

  • حسن صالحی