گاهنوشت حسن صالحی

دلم میخواهد به زبان ساده سخن بگویم

گاهنوشت حسن صالحی

دلم میخواهد به زبان ساده سخن بگویم

گاهنوشت حسن صالحی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۱۱ مطلب در دی ۱۳۹۱ ثبت شده است

هیأت

۲۲
دی

خیلی دلم میخواهد راجع به هیأتمان پستی بگذارم..

همه چیز از نمایشگاه طرح اسوه سال 84 شروع شد..

من و محمد پورمتقی و حسین لطفی با آقا مسعودی در غرفه ی واحد مقاومت بسیج مدرسه هدایت ...

یکی از بازدید کنندگان به آقا مسعودی گفت : شما که همچین جمع خوبی در بچه های مدرستون دارید چه خوبه که این جمع را خارج از مدرسه هم حفظ کنید.. جلسات ماهانه داشته باشید ... از این جور حرفا..

جرقه ی تاسیس هیات زده شد...

در همان نمازخانه ی ساختمان نمایشگاه جلسه گذاشتیم ... من ، حسین لطفی، محمد، علی مددی، مجید نژاد... 

هیات را به نام آقا صاحب الزمان (عج) تاسیس کردیم..

محرم نزدیک بود. در مدرسه کرمانشاهی هم به ما پیوست . او از بقیه مشتاق تر بود.. خودش مداحی میکرد.. خونشون را در اختیار هیات گذاشت و خلاصه خیلی پیگیری و کمک کرد.. خدا خیرش بده..

از طریق محمد پور متقی ، سید جلال ساجدی (که آن زمان در مدرسه هدایت نبود) به ما اضافه شد..

محرم سال اول ..

فقط سه شب ؛ خونه کرمانشاهی ؛ مداحی خودش و یکی از رفیقاش که اسمشو یادم رفته..؛ جمعیت حداکثر ده نفر، پذیرایی ساندویچ

اونسال به دلیل اینکه پدر مهدی پور به رحمت خدا رفت نتونستیم بیشتر مراسم بگیریم... درگیر مراسمات ایشون شدیم.

.....

از اون روزا حدود 7 سال گذشته ... 

تقریبا میشه گفت در این 7 سال همه بچه های دوره خودمون در دبیرستان ؛ کم و بیش در هیات شرکت کردند و توانستیم جمعمان را به بهترین نحو ، زیر بیرق محبت اهل بیت دور هم نگه داریم...

....

امروز هیاتمان به لطف خدا و محبت اهل بیت  بهتر از گذشته برپاست..

اگر از من بپرسند: علت موفقیت هیاتمان چیست؟ 

خواهم گفت: اخلاص ؛ اخلاص؛ اخلاص

...

دیشب ... شب شهادت پیامبر(ص) و امام مجتبی(ع) مراسم داشتیم...

سخنران:حاج آقا محمدی 

مداح:محمد حسن بشری

منزل جناب سلیمانیان


نمیدونم چرا؟ ولی من که خیلی صفا کردم... یکی از بهترین جلسات هیاتمون بود... خدا را شکر ... خدا را شکر... خدا را شکر...


این را هم بگم که ... 

اصل زحمت هیات به دوش سیدحمیدرضا صحفی است...

دمش گرم..

بعد از اون کار هیات را حسن و محمد و روح الله و فیاضی انجام میدن... خدا از اونها هم قبول کند..

...

خدایا اعمال ما را مورد پسند خودت قرار بده...

خدایا نعمت محبت اهل بیت را لحظه ای از ما نگیر..

  • حسن صالحی

متأسفم

۲۲
دی

نمیدونم چرا یه عده ای...


با یک آدرسی ایمیل میزنن که شناخته نشن!!!

اسم صفحه فیس بوکشون یه چیزیه که شناخته نشن!!!!

وقتی کامنت میذارن با اسامی بقیه این کارو انجام میدن که شناخته نشن!!!



واقعاً متأسفم که اعلام کنم تا اطلاع ثانوی نظرات بینندگان عزیز فقط بعد از تأیید من نمایش داده خواهد شد...




  • حسن صالحی
دقیقا در دانشگاه تا کنون 179 واحد از مجموع 228 واحد پاس کرده ام.
یک توصیه دوستانه به کسانی که میخواهند در مدیریت مطالعاتی را شروع کنند و با خواندن کتاب ، اطلاعات مدیریتی بدست آورند.

برای شروع از کتابهای استاد گرانقدر جناب دکتر علی رضائیان اصلا استفاده نکنید. 
نه مبانی سازمان ، نه رفتار سازمانی، نه اصول مدیریت، نه تجزیه و تحیلیل سیستمها و نه ...

من خودم به دلیل اجبار درسی مجبور شدم این کتابها را بخوانم که اگر راه برگشت داشتم حتما رشته ام را عوض میکردم..
اما اگر میخواهید با زبان شیرین و دوست داشتنی مدیریت را بشناسید ( البته در حد آشنایی اولیه) حتما کتاب مدیریت عمومی دکتر الوانی را مطالعه کنید.
من اخیرا چند فصل از این کتاب را خواندم.. واقعا عالیه...

پی نوشت: بنده حقیر اصلا در جایگاهی نیستم که کتابهای استاد رضائیان را نقد علمی کنم. اصلا...
سخنم صرفا راجع به ثقیل بودن قلم ایشان است که به نظرم یکی  از علل آن هم قوت علمی بسیار بالای آن میباشد.
گفتم که سوء تفاهم نشود..


  • حسن صالحی

دانشگاه

۱۶
دی

من ...

دانشگاه:امام صادق (ع) تهران

رشته: معارف اسلامی و مدیریت بازرگانی

مقطع: ترم نهم از دوره کارشناسی ارشد پیوسته


وقتی دبیرستان بودم. به تنها آینده ای که فکر نمیکردم همین بود..

در دبیرستان رشته ریاضی فیزیک خواندم و به آن خیلی علاقمند بودم...

در دوره کنکور (سال 87) فقط به رشته مهندسی شیمی فکر میکردم. تمام تلاشم این بود که بتوانم رشته مهندسی شیمی قبول بشوم.. جالب اینکه حتی یک خط در مورد مهندسی شیمی نمیدانستم... صرفا یک جو بود..

بعد از عید برای دانشگاه امام صادق(ع) ثبت نام کردم فقط به عنوان یک گزینه اطمینان، که اگر جای دیگه قبول نشدم...

...

رتبه ام شد 2598 منطقه دو ... رشته مهندسی شیمی دانشگاه صنعتی اصفهان قبول شدم...

اما آمدم دانشگاه امام صادق(ع)

دلایلش مفصل است...

فقط به خاطر اینکه میخواستم یه کمی رشته دانشگاهی ام به ریاضی فیزیک نزدیک باشد ؛ رشته مدیریت را انتخاب کردم... پیش خودم میگفتم در آینده هم گرایش صنعتی را انتخاب میکنم که به مهندسی نزدیک باشه...

اصلا نمیدونستم مدیریت چیه ؟ اصلا نمیدونستم مدیریت صنعتی چیه؟

تنها چیزی که میدونستم اینکه مدیریت ؛ برای داوطلبین گروه ریاضی و فنی ، کف رشته هاست...

....

امروز...

خیلی خیلی خوشحالم که در این نقطه قرار دارم...

از صمیم قلب دانشگاهم را دوست دارم..

از صمیم قلب رشته ام را دوست دارم...

از صمیم قلب معتقدم  که بهترین راه را انتخاب کردم...

خدایا شکر...

  • حسن صالحی

یه قضیه را یادم رفت بگم و خیلی جالبه:

در دانشگاه ما امتحان میان‌ترم اجباری است؛ و 30% نمره پایانی هر درس را تشکیل می‌دهد. در ترم دوم بودم. آن ترم امتحان میان‌ترم قواعد عربی اتفاقاً و بی دلیل با سایر امتحانات در هفته میان‌ترم برگزار نشد و به تاریخ 26/2/1388 که دقیقاً وسط سفر من بود موکول شد.

امتحان عربی خیلی خیلی سخت بود. امتحان ماهانه (شهری) اول را بد داده بودم. اگر این 30% را هم شرکت نمی‌کردم و صفر می‌گرفتم، به احتمال زیاد کلاً عربی را میفتادم و این خیلی بد بود. خیلی!!

خلاصه افتادم دنبال اینکه غیبتم را در جلسه امتحان موجه کنم که صفر نگیرم.

از بخش عربی شروع کردم...  رفتم داخل ساختمان بخش. با رئیس و قائم مقام بخش (آقایان دکتر لاجوردی و قضاوی زاده) صحبت کردم. هردو ضمن اینکه محترمانه این سفر را به من تبریک گفتند؛ فرمودند : «که به ما ربطی نداره و باید اداره آموزش مشکل شما را حل کند.» از اولی ناامید شدم ...

رفتم خدمت مسئول اداره امتحانات جناب آقای میرجلیلی! ایشان لطف فرمودند و هنگام ورود من جواب سلام من را دادند و بلافاصله پس از شنیدن شرایط من، با فرمایش کلمه‌ی «نچ و به من ربطی نداره و شما باید صفر بگیری» بنده را از اتاقشان بیرون راندند. خدا خیرشان دهد

 دوباره سفرم داشت منتفی می‌شد. ولی با خودم تصمیم گرفته بودم که به هیچ وجه سفرم را کنسل نکنم؛ و حاضرم هر قیمتی را بپردازم.

امید دیگر من، مسئول اداره خدمات آموزش بود. پیش آقای زارع شاهی رفتم و با زهم با بیان شرایط خود خواستم تا لطف بفرمایند و کمیسیون غیبت را تشکیل دهند و غیبت مرا موجه کنند

در حین همین توضیحات بودم که از من پرسید: حالا کجا میخوای بری؟ گفتم انشا الله کربلا

گفت: «کربلا!! اصلاً نمی‌شود آقا!! کی به شما اجازه خروج از کشور داده است؟»

گفتم : «خود شما.» ا (اجازه خروج از کشورم برای بهمن بود. بین دو ترم ولی به لطف خدا آنچه برای نظام وظیفه مهم بود صرف اشتغال به تحصیل بود و نه اجازه خروج از کشور از طرف دانشگاه)

دوباره گفتم: «الآن گذرنامه من خروج از کشور دارد.».

صورتش بیشتر دوست داشتنی شد و با صدای بلندتر گفت : «ما فقط برای حج واجب آن هم دفعه اول و سفر علمی اجازه خروج از کشور می‌دهیم. برو شما صفر می‌شوی.»

خلاصه قضیه کمیسیون غیبت هم سالبه به انتفاء موضوع بود و آب سردی بر پیکر من. اما خدایم شاهد است که لحظه ای شک نکردم در سفرم.

فقط یک امید دیگر داشتم و آن اینکه شرایطم را با آقای دکتر اشکوری استاد قواعد عربی مطرح کنم و ازش بخوام که در نمره امتحان پایانترم و خلاصه نمره نهایی هوای منو داشته باشه که نیفتم. ولی نرفتم دنبالش ... یعنی کار به اونجا نکشید...

....

خدا و امام حسین (ع) من گناهکار را ببخشند که همه جا رفتم جز در خانه امام حسین (ع)؛ و یاد آن حدیث قدسی افتادم که فرمود: به عزت و جلالم قسم! قطع می‌کنم امید کسی را که به غیر من امید داشته باشد.

دلم شکست. اگر چه دیر بود ولی تنها راه بود. از اربابم حسین خواستم. فقط همین ...

روزها داشت نزدیک امتحان و به تبع اون سفر من می‌شد. تا اینکه گوشه ای از لطف ارباب:

بسیج دانشگاه تصمیم گرفت که اردوی تشکیلاتی برای ورودی جدید 87 در روزهای 4 شنبه و 5 شنبه و جمعه برگزار کند. که اتفاقاً شنبه بعدش امتحان عربی بود. بچه‌ها هم که به سختی امتحان عربی واقف بودند. گفتند که فقط به شرطی در اردو شرکت می‌کنیم که زمان امتحان تغییر کند. بسیج هم که برایش حضور حداکثری بچه‌ها خیلی مهم بود. با قدرتش دست به کار شد برای تغییر زمان امتحان و توانست...

خدایا شکرت این مشکل هم برطرف شد.

  • حسن صالحی

عید بود. بی کار و الاف تو خونه بودم. به محمد پورمتقی زنگ زدم که بیاد حرم ببینمش. گفت باشه. رفتیم حرم. یک ساعت صحبت کردیم . وسطش محمد گفت :" راستی حسن! حلالم کن . ما فردا داریم میریم کربلا"

یکدفعه بدنم سرد شد. نمیدونستم خوشحال بشم یا ناراحت.

با توجه به مخالفت بابام و اینکه به کریم گفته بودم نمیام؛ خیلی دلم شکست و  از طرفی خیلی خوشحال شدم که محمد داره میره کربلا .( آخه اون هم خیلی دلش میخواست بره) . 

با محمد خداحافظی کردم و رفتم پیش بی بی معصومه (س). با ناراحتی و شاید بی ادبی شروع کردم به حرف زدن. که " ای بابا! یه عمره هر مجلس و مراسم و دعا و ... من فقط از شما  یک خواسته داشتم . اونهم کربلا بود. حالا هیچی به هیچی ؟! چرا جوابمو نمیدی ..."

خیلی حرف زدم ، خیلی گریه کردم. خودمو خالی کردم و رفتم خونه...

تقریبا یکماه و نیم بعد 

بعد از اینکه تمام کارهایم را کرده بودم .گذرنامه ام خروج از کشور داشتو مدارکم کامل بود. دیگر نمیتوانستم برای کربلا ثبت نام کنم. چون فایلهای ثبت نام برای همه یک روز باز شده بود و پرشده بود. جداقل باید دوماه صبر میکردم که دوباره در سری  ثبت نام بعدی اسم بنویسم. در حالی که خروج از کشورم باطل میشد.

یک شب بابا به من گفت:" راستی حاجی آهنگران مدیر کاروانه. باهاش صحبت می کنم اگر در کاروانشان جا داشتند( کنسلی داشتند) اسم شما را هم بنویسه."

همینطور هم شد . یکروز که من دانشگاه بودم . بابا زنگ زد و گفت:" امروز عصری خودتو برسون که باید بری آژانس حاج مصطفی خدادادی و قرارداد سفر را امضا کنی تا قطعی بشه.

دیگه اختیار دست خودم نبود. بلا فاصله راه افتادم به سمت قم. چهارشنبه بود. 2 تا کلاس غیبت خوردم. رسیدم قم. عصری با بابا رفتیم آژانس غدیر در خاکفرج  و مدارک خودم  و مامانبزرگ را تحویل دادم . قرار شد حرکتمان روز 23 اردیبهشت باشد.

(چند سال پیش هم یک شب بابا به من گفت که انشاالله چند روز دیگه میخوایم بریم کربلا . با یک کاروان از بچه های محل کارشان. خود بابا هم مدیر کاروان بود. اون موقع من خیلی خوشحال شدم. به هرکی رسیدم گفتم ما داریم میریم کربلا... چند روز بعد بابا گفت اون کاروان کنسل شده و سفر ما منتفیه . علی رغم ضربه ای که از منتفی شدن سفر خوردم. اینکه به همه گفته بودم درد دیگری بود.. عده ای از سر تمسخر و عده ای از سر دلسوزی می پرسیدند :" حسن آقا ! سفر کربلات چی شد!!!؟؟")

با توجه به این تجربه ، اینبار به هیچ کس نگفتم . فقط به دو یا سه نفر مثل حسن و کریم. هرلحظه میترسیدم که نکنه یکدفعه توفیق را از دست بدهم . نکنه تا مرز بروم و نتونم رد بشم....

آخه خودم را به هیچ و جه لایق نمیدونستم . از اعماق دل و جان معتقد بودم و هستم که این سفر را از حضرت معصومه و امام رضا دارم.

روزها گذشت تا به آن هفته ای رسیدیم که قرار بود چهارشنبه شبش حرکت کنیم. 

در بعضی درسها سه شونزدهمم پر بود ونباید غیبت میخوردم. 

یکشنبه بود که بابا زنگ زد و گفت که برنامه سفرمان به دلیل تغییر مرز از مهران به شلمچه عوض شده. و باید سه شنبه ظهر حرکت کنیم. 

با حسن صحبت کردم که زبان و روش تحقیق و ... نگذارد من غیبت بخورم. دوشنبه بعد از ناهار رفتم قم.

شب به عمو محمد زنگ زدم. از مادر و باباحاجی خداحافظی کردم . از عمو محسن و عمه اینا هم همینطور.

روز سه شنبه شد. ناهار را زود ، تقریبا ساعت 12 خوردم و همگی رفتیم خونه مامانبزرگ . او هم ساکش را جمع کرده بود .

من مامانبزرگ با دایی مهدی رفتیم سر قرار.  جلوی فرهنگسرای جوان قم.

چند دقیقه ای نشستیم تا مدیر کاروان اومد. داشتیم که سوار میشدیم که بابا اومد و خلاصه با من و مامانبزرگ خداحافظی کرد و ما راه افتادیم...


  • حسن صالحی

تا اینکه...

یکبار داخل تالار مطالعه دانشگاه بودم که کریم زنگ زد. رفته بود پرسیده بود که چه مدارکی نیاز است. گفته بودند: یک عکس 6*4  بعلاوه ی اصل گذرنامه . اینهم گفت که اون کاروان زیر نظر حج و زیارت نیست . خودشون می برند و بر میگردونن. گفت که تاریخش هم برای اواخر فروردین گفتند.

تازه از اینجا دوندگی ها شروع شد . باید اجازه خروج از کشور میگرفتم . آخه ما مشمولیم.

قدم اول رفتم خدمت آقای یکتا مقدم و درخواست نامه ی اشتغال به تحصیل برای نظام وظیفه دادم . دو روز بعد رفتم دیدم که یک نامه 2 صفحه ای با عنوان "اجازه ی خروج از کشور مشمولان وظیفه ی عمومی با معافیت تحصیلی" با امضای معاونت آموزشی دانشگاه ، آقای همایون به من دادند . اما آنچه جالب بود اینکه لطف فرموده بودند و تاریخ خروج از کشور را 16 الی26 بهمن ماه درج کرده بودند (فاصله ی بین دو ترم) . ولی من که قرار نبود بهمن ماه خارج بشوم ... خلاصه توجه نکردم و رفتم قم.

رفتم قم. مدارک مامانبزرگ را گرفتم و به کریم دادم. خودم رفتم نظام وظیفه. این هم بگم که کریم قبلا رفته بود نظام وظیفه و مدارک و شرایط لازم را پرسیده بود. رو همین حساب از آژانس همسفران وصال قم که سرکوچه 59 خاکفرج است ( و بابای کریم باش رفاقت قدیمی داره) دوتا نامه گرفته بود مبنی بر اینکه ما دو نفر در فلان تاریخ (19 فروردین) با این شرکت عازم کربلا هستیم.

در سازمان نظام وظیفه قم ( امیدوارم هرگز گذارتان به آنجا نیفتد).

اگر بخواهم آنچه بر من گذشت را کامل بنویسم، زار زار خواهید گریست. اما رفتم و چندین و چندبار بین این اتاق و آن اتاق سعی صفا و مروه داشتم . تا بالاخره مدارک را که باید تکمیل کنیم به من دادند. سرتان را درد نیاورم؛ باید یک چک از ضامن می بردم که از (مرحوم) باباحاجی گرفتم . بعد بردم شعبه بانک سپه سه راه بازار تا تایید کنه. بعدش اشتغال به تحصیل را هم خدمت جناب سرهنگ بردم و به لطف خدا اصلا به تاریخ مندرج در نامه توجه نکرد. ظاهرا صرف اشتغال به تحصیل برایشان مهم بود.

بقیه را هم تکمیل کردم و به اتاق شماره 2 دادم.

لازم به ذکر است که این فرایند یک ماه ونیم طول کشید. چون من فقط چهارشنبه ها و پنج شنبه ها میتوانستم قم باشم. و نظام وظیفه هم پنچ شنبه ها تعطیل بود.

نمیدانم چه شبی بود.ولی یک شب که در خانه صحبت میکردیم. من از شرایط این کاروان گفتم و اینکه زیر نظر حج و زیارت نیست. اینجا بود که بابا گفت:" اصلا نمیشه به این کاروانا اعتماد کرد! اینها بیمه نیستند و ....، من اجازه نمیدم با اینا بری"

ای وای خدایا چه کنم؟!! آخه این روزا بازار بمبگذاری و انفجار هم خیلی داغه . هفته ای دو سه تا انفجار .

کلا ناامید شدم.. به کریم هم گفتم که من با این شرایط نمیام...

اینهمه دوندگی کرده بودم ، همه اش هیچی شد...داشتم دیوونه میشدم...

تا اینکه...



  • حسن صالحی

این روزا خیلی دلم گرفته.. رفقام برا اربعین رفتند بهشت... من ماندم..

این داستان مربوط به اولین سفر من به بهشت است. همون سال نوشتم . حیف که نیمه کاره رهاش کردم...

هرچه نوشتم حقیقت است...

بسم الله.

تابستان 87

خونه ی مامان بزرگ اینا بودیم. نمیدانم چه شد که بحث کربلا پیش آمد. شوخی شوخی به مامان بزرگ گفتم خیلی دلم میخواد کربلا بروم. ولی مامان بزرگ خیلی جدی گفت: " بیا باهم بریم. اتفاقا من دنبال یک نفر میگشتم مثل تو که همراهم باشه. عصای دستم باشه. دایی مهدی ات که نمیتونه بیاد. دایی مرتضی ات هم سرش شلوغه . کی از تو بهتر؟"

دوباره به شوخی گفتم :"اگر بخواهی من همراهت بیام باید پول منم بدی." بازهم مامان بزرگ جدّی گفت :"قبوله!"

خیلی جدی نگرفتم . ولی از بس که دوست داشتم برم کربلا، سعی نکردم تا دلخوشی ناشی از این قول شوخی جدی را از دلم پاک کنم.

دلم خوش بود...

شروع سال تحصیلی، پای تلفن عمومی ، جلوی حمام دانشگاه

زنگ زدم به کریم. درست یادم نیست ، ولی فکر کنم نزدیک محرم بود. شاید خود محرم . حرف رفت به سمت هیأت و بچه ها و اینکه امسال غذای هیأت را چه کنیم و ...

یکدفعه کریم گفت :"میای بریم کربلا؟"

اینجا رو قشنگ یادم است. حتی یک لحظه تأمل نکردم و گفتم:" حتما. ولی چطوری؟"

شروع کرد در مورد یکی از کاروانهایی که باهاشون آشناست توضیح دادن. که با 300 هزار تومان کربلا میبرند. اونهم قسطی.

اینو که گفت، قند تو دلم آب شد. یعنی میشه؟  کم کم اون دلخوشی کوچیک داشت جای خودشو تو دلم باز میکرد. به کریم گفتم که برود و شرایط و تاریخ سفر و هزینه و مدارک و ... مو به مو سوال کند و به من اطلاع بدهد.

قم ، همون هفته، بعد شام ، خونه خودمون

روم نمیشد به بابا بگم. ولی تنها چیزی که به من قوت و انگیزه داد که بگم این بود که میدونستم بابا با هرچیزی مخالفت کنه اما با زیارت مخالفت نمیکنه! اونم کربلا! نه نمیگه!

شروع کردم به حرف زدن در مورد کریم و حرفاش . اما ...

همون که فکرشو میکردم. بابا گفت:" اشکالی نداره ، برو . اما پولش چی ؟"

گفتم:" مامان بزرگ قول داده که پول را بده!"

گفت :" اگه اینطور باشه، برو دنبال کارات برای سفر. اما قبلش از مامانبزرگ مطمئن شو."

دیگه داشت قضیه جدی میشد. دوباره به کریم زنگ زدم و گفتم که من میام. اون هم رفت دنبال کارهاش و مدارک و ... آخه اون هم مثل من باید مشکل خروج از کشورش را حل میکرد. کریم قرار بود با خانواده شان با آن کاروان بیایندو من و مامانبزرگ هم با آنها برویم .

چند وقتی گذشت و خبری نبود...

تا اینکه...




  • حسن صالحی

این داستان حقیقت دارد...

یکساله که دندانهایم درد میکنند. چندتاشون نیاز به ترمیم دارن. وقت نمیکردم برم دندانپزشکی. بالاخره هفته قبل رفتم درمانگاه دانشگاه .

آقای دکتر معاینه فرمودند. امر کردند که عکس از تمام دندانها بگیرم (عکس OPG) . قرار شد یکشنبه همین هفته مجدداً خدمت دکتر برسم.

رفتم درمانگاه علی بن ابی طالب(ع) عکس بگیرم. گفتن که به علت تحریم ، فیلم این نوع عکس خاص کمیاب شده و فقط بیمارستان بقیه الله (عج) میتواند کار مرا انجام دهد.

رفتم بقیه الله.

در ابتدا نیم ساعت معطل شدم. چون سیستم خراب بود!!!

بعد که سیستم درست شد و عکس را به سلامتی گرفتم؛ نیم ساعت دیگر الاف شدم چون پرینتر خراب بود! آخرش هم گفتن:" درست نمیشه . آقا برو شب بیا "

شب رفتم عکس آماده بود و گرفتم.

آمدم دانشگاه...

یکشنبه ساعت 9 صبح با خوشحالی به سمت درمانگاه دانشگاه رفتم... اما در اتاق دندانپزشکی قفل و چراغها خاموش بود...

ساعت 11 از استاد دکتر بنی اسد اجازه گرفتم و دوباره به درمانگاه رفتم...  در اتاق قفل و چراغها خاموش بود...

(امروز) سه شنبه..

دوباره ساعت 9:30 رفتم درمانگاه...  در اتاق قفل و چراغها خاموش بود...

پرسیدم: آقا ببخشید، دندونپزشکی امروز نمیان؟

                                 

                                 جواب داد: دندونپزشکی دیگه نمیان....


  • حسن صالحی

نمره

۰۳
دی

امروز استاد درس "کاربرد کامپیوتر در آموزش و پژوهش" در جلسه امتحان عملی ؛ نصف نمره وبلاگ را به من داد...

        

               چون در وبلاگم مطلب مدیریتی ندارم...



توضیح : رشته من مدیریت بازرگانی است



  • حسن صالحی