کوهنوردی
- ۵ نظر
- ۳۰ آذر ۹۱ ، ۲۳:۴۷
- ۱۲۵۷ نمایش
چند وقت پیش مطلبی در یک مجله خواندم که خیلی جالب بود.
مطلب از زبان علامه جعفری نقل شده :
یک همایشی در کانادا (یا دانمارک) تدارک دیده شده بود . برای این همایش همه متفکران و صاحب نظران از سراسر دنیا فراخوانده شده بودند. من هم حضور داشتم.
موضوع این بود که ارزش انسان به چیست؟ چگونه میتوان ارزش هر انسان را مشخص کرد؟
هر سخنران نظری داشت. نظرات بسیار متفاوت بود. بعضی باارزش و بعضی فقط توهم...
نوبت من شد ... پشت میکروفون رفتم. گفتم ارزش هرکس به اندازه آن چیزی است که دوستش دارد. اگر کسی ماشین دوست دارد ارزشش به اندازه ماشین است. اگر کسی غذا دوست دارد ارزشش همان غذاست...
صحبتم که تمام شد همه حاضرین برای دقایقی سرپا ایستادند و تشویق کردند...
بعد از تمام شدن تشویقها دوباره پشت میکرفون رفتم و گفتم : این سخن من نیست . این سخن برای فردی است به نام علی بن ابی طالب علیه السلام.
الحمدلله
حدود یکسال است که احساس میکنم دوستانم در نظرم به دو دسته تقسیم شده اند .
قبل از این اصلا همچین حسی را تجربه نکرده بودم . این تقسیم بندی فقط در ذهن من است و به دنبال دلیل آن در خارج هستم.
قبلا همه را به یک نگاه دوست داشتم و همه برایم یکسان بودند.
اما الان نه ... از بعضی هاشان دیگه خوشم نمیاد.. اصلا دوست ندارم ببینمشون... حتی دوست ندارم ازشون یه sms بگیرم...
اما بعضیا رو بیشتر از قبل دوست دارم ... به اونها احساس نزدیکی میکنم و از بودن با اونها لذت میبرم...
روز به روز داره این مرز بین دو گروه برام واضح تر میشه...
نمیدانم چرا؟؟؟؟
به نام خدا
چهارشنبه هفته قبل تا ساعت 3 بعد از ظهر کلاس داشتم. قرار بود با یکی از رفقا که ماشین داره تا قم برم. خلاصه به دلایلی اون بنده خدا گرفتار شد و من نتونستم باش برم . خودم راه افتادم به سمت قم. نمیدونم چرا ؟ ولی خیلی ناگهانی اتوبان چمران ترافیک شد. صف BRT به شدت طولانی شد و از شانس بد من اتوبوسم نمیومد . تازه بعد هر یه ربع که ماشین میومد اینقدر شلوغ بود که حداکثر 4 یا 5 نفر میتونستن سوارشن . بالاخره بعد از کلی معطلی با فشار خیلی زیاد وارد اتوبوس شدم. اولش که اینهمه سختیو دیدم از دست رفیقم خیلی شاکی شدم ، پیش خودم فکر کردم که منو پیچونده ...
اما در ازای همه این سختی ها به صورت خیلی خیلی اتفاقی (البته با دید کوته من) با یکی از دانشجویای دکتری دانشگاه برخورد کردم که دقیقا در همون ساعت و از همون مسیر میخواست بره قم!! از قبل میشناختمش .. خیلی کارش درسته... هم از نظر علمی و هم از نظرات دیگه...
همونجا حکمت پیچیده شدنو فهمیدم. خدا میخواست دوباره بهم حال بده ....
مقدمه بگم که حدود دو یا سه هفته بود که یه سری سوالاتی بنیادی ذهنمو به خودش مشغول کرده بود..
سوالاتی در زمینه درس و ادامه تحصیل و ازدواج و کار وکسب درآمد
همه این سوالا مغزمو گرفتار کرده بود... اصلا راجع به خود مدیریت کلی فکر میکردم که در کدوم حوزه از رشته ام بایدکارمو ادامه بدم....
تا اینکه خدا این بنده خدا رو جلوی راهم گذاشت.. تقریبا دو ساعت باهم حرف زدیم .. البته بیشتر اون حرف میزد.
راجع به همه اون سوالات و دغدغه ها به صورت مفصل و با حوصله برام حرف زد. خدا میدونه که چقدر حال کردم... از ابهام و گیجی در اومدم ..
سر نخای خوبی بم داد.
که فعلا حوصله ندارم از مشروحش بنویسم.
بعد از این داستان اینقدر خوشحال شدم که رفیقم منو پیچونده و باعث شد من این آقا رو ببینم.!!!
خدایا شکر
این روزها احساس میکنم از خودم فاصله زیادی گرفته ام.
در هیاهوی زندگی با افراد مختلف به تنها کسی که فکر نمیکنم ، خودم هستم.
گفتم وبلاگی تاسیس کنم و در آن با خودم صادق باشم
هر آنچه در این صفحه مینویسم از صمیم قلب و از روی صداقت است.
نمیدانم چقدر میتواند برای دیگران مفید باشد. اما حتما برای خودم بسیار مفید خواهد بود.
در نتیجه تمام مطالبم صرفا نظرات شخصی ام خواهد بود. انشاءالله