داداش
يكشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۳، ۰۷:۲۸ ب.ظ
روز عید قربان جشن ازدواج داداشم بود.
بنده خدا اکثر کارای عروسی رو خودش انجام داد.
من فقط همون دو سه روز منتهی به مراسم توی چند تا از کارا کمکش کردم...
تجربه ی جدیدی بود.
این اولین باری بود که در عروسی داداش خودم شرکت میکردم.
همچنین تجربه ی پذیرایی از تعداد زیادی مهمون از کل فامیل عروس و داماد
البته برای ولیمه ی حج بابا اینا که پارسال همین روزا بود ما مراسم مفصلی داشتیم. اما مراسم عروسی جزئیات و زحمتش خیلی بیشتر از اون بود.
خدا کنه تا باشه از این مراسما...
خلاصه مسئولیت زیادی رو روی دوشم احساس میکردم. تقریبا شب عروسی اکثر هماهنگی ها به دوش من بود...
خدا رو شکر همه چی به خوبی انجام شد..
داداشم و خانومش به سلامتی رفتن سر خونه و زندگیشون..
کارامون که کم شد و یه کم سرمون خلوت شد تازه جای خالیشو احساس کردم..
من و داداشم یکسال و نیم اختلاف سنی داریم.. هم داداش هستیم و هم رفیق..
تو بچگیامون با هم شیطونی میکردیم .. باهم دوچرخه سواری و فوتبال و .. بازی میکردیم..
خلاصه از وقتی خودمونو شناختیم باهم بزرگ شدیم...
در همه ی لحظه ها و روزهای زندگیم داداشم حضور داشته..
خودمم فکر نمیکردم اینقدر بش وابسته باشم..
اما الان که از خونه ما رفته احساس غریبی دارم..
البته دلمون خوشه که الحمدلله زندگی سالم و خوبی داره...
داداش نعمت بزرگیه..
خیلی حس قشنگیه که آدم یه نفر رو داشته باشه که بهش بگه : داداش
ایشالا هرکی داداش داره خدا براش نگه داره..
ایشالا خدا داداش منم برام نگه داره..
ا
- ۹۳/۰۷/۲۷
- ۵۴۵ نمایش