گاهنوشت حسن صالحی

دلم میخواهد به زبان ساده سخن بگویم

گاهنوشت حسن صالحی

دلم میخواهد به زبان ساده سخن بگویم

گاهنوشت حسن صالحی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

سال تحویل

چهارشنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۱، ۰۱:۱۰ ق.ظ
حدودا سیزده ساعت و خورده ای مونده تا سال 91 تموم بشه... و سال 1392 شروع بشه...
پیش خودم فکر کردم که این یکسالی که گذشت چطور بود؟ یکسالی که در پیش است چطور خواهد بود؟
سال 91 برای من مثل سالهای قبلش گذشت.. نقطه عطف خاصی نبود.. سال پنجم از تحصیل در دانشگاه... همه چیز مثل گذشته است... به خصوص اخلاقم که اصلا عوض نشده...البته این خیلی خوبه ... چون من کلا خوش اخلاق هستم!
اما سال 92 فکر کنم سال مهمی باشه... احتمال زیاد سال ازدواج و تغییر از تجرد به تاهل....
البته معلوم نیست ... تا ببینیم خدا چی میخواد... هرچی قسمت باشه... ولی فکر کنم امسال زمان خوبیه...
این سال تحصیلی 92-93 آخرین سال تحصیلی است. البته در مقطع ارشد... خودم که خیلی دلم میخواد برای دکترا هم بخونم... اما بعیده.. دیگه اصلا از درس و کلاس خسته شدم... اینایی که میگم حال الان من است ممکنه 10 دقیقه دیگه نظرم عوض بشه...

یکی از بدی های من اینه که خاطرات و مسائل روز که برام پیش میادو نمینویسم... هرچی فکر میکنم که سال 91 چطور گذشت چیز خاصی یادم نمیاد..
فقط یادش بخیر .. پارسال این روزا یعنی سال تحویل نجف بودیم... یادمه حدود ساعت 9 صبح بود رفتیم حرم ارباب امیرالمومنین علی (ع) برای مراسم سال تحویل .. اولین کسی که باش روبوسی کردم آقای ساکت مدیرعامل سابق سپاهان بود.
اولین شب چهارشنبه سال مسجد سهله بودیم و اولین شب جمعه سال حرم ارباب اباعبدالله (ع)..
چقدر خوش گذشت .. چقدر آشنا دیدم..از آقای توکلی (معاون سازمان سنجش) بگیر تا حاج احمد چینی... از حاج آقا میرلوحی بگیر تا وحید فرهمند و ...
اما امسال یه خورده ای دلم گرفته ... سال تحویل خونه خودمون هستم... البته با کوهی از کارهای نوروزی .. پاک کردن شیشه.. گرد گیری .. موکت شستن و ....
اینم یه جور لیاقت میخواد .. آدم بتونه یه خدمتی به پدر مادرش بکنه...
این چند روزه که نتوتستم با رفقا باشم (چه دانشگاهیا و چه قمیا) فهمیدم که خیلی بشون وابسته شدم... بدجوری دلم برا تک تکشون تنگ شده... البته بعضیا بیشتر... از صمیم قلبم دوسشون دارم .. البته بعضیا بیشتر...( اونا رو بشون sms میدم) همین امشب وقتی با یکیشون تلفنی صحبت کردم خیلی حالم بهتر شد.. خیلی روحم شاد شد... بعدشم یه پیام بش دادم که بماند...
اصلا خودم نمیدونم چی دارم تایپ میکنم... همینجوری هرچی میاد ...

دیگه بسه... ایشالا که سال نو برای همه سرشار از خیر و برکت باشه. انشاالله که امسال سال ظهور آقا امام زمان (عج)
انشاالله که همه جوانها سر و سامون بگیرن...
یاحق

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۹۱/۱۲/۳۰
  • ۶۴۷ نمایش
  • حسن صالحی

نظرات (۵)

سلام حسن جون
امیدوارم سال خوبی داشته باشی.ایام شهادت حضرت زهرا(س) تسلیت.راستش منم خیلی دلتنگ کربلا و حال وهوای سال تحویل در نجف بودم.بهترین ساعات عمرم رو تو نجف و حرم حضرت علی(ع) سپری کردم.یادش بخیر
انشاءالله امسال هم داماد بشی هم دکتر.خیلی نوکرم.یاحق
پاسخ:
یادش بخیر.
همچنین شما هم ایشالا هرچه زودتر داماد بشی...
  • سید محمد حسین هاشمی گلپایگانی
  • اول متنت که خوندم یاد این شعر افتادم
    سی طی شد و چهل رفت و به پنچاه رسیدم
    در یک مژه بر هم زدن این راه رسیدم
    چون مردمک چشم از این سو بدان سو دویدیم
    افسوس، چیزی که توان یاد کرد ندیدیم
    پاسخ:
    شعر خیلی قشنگیه. یه جورایی حکایت ماست.. البته ما هنوز تازه به بیست و خورده ای  رسیدیم.
    اما چشم به هم بزنی اینم میگذره .. مثل سالهای گذشته..
    ایشالا که ذر این گذر سالهای عمر تغییری در ما اتقاق بیفته ...
    اینم همت میخواد همت همت همت
    برقرار باشی آقا سید....
    حسن خیلی دلم برات تنگ شده
    پاسخ:
    منم بدجوری دلتنگتم رضا جون!!

    داستانی در مورد اولین دیدار «امت فاکس»، نویسنده و فیلسوف معاصر، هنگامی که برای نخستین بار به آمریکا رفت. وی که تا آن زمان هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در گوشه ای به انتظار نشست با این نیت که از او پذیرایی شود اما هرچه لحظات بیشتری سپری می شد ناشکیبایی او از اینکه می دید پیشخدمتها کوچکترین توجهی به او ندارند شدت گرفت. از همه بدتر اینکه مشاهده می کرد کسانی پس از او وارد شده بودند و در مقابل بشقاب های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.

    وی با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود نزدیک شد و گفت: «من حدود بیست دقیقه است که در اینجا نشسته ام بدون آنکه کسی کوچکترین توجهی به من نشان دهد. حالا می بینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید با بشقابی پر از غذا در مقابلتان اینجا نشسته اید! موضوع چیست؟ مردم این کشور چگونه پذیرایی می شوند؟» مرد با تعجب گفت: « ولی اینجا سلف سرویس است.» سپس به قسمت انتهایی رستوران جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد:« به آنجا بروید، یک سینی بردارید و هر چه می خواهید انتخاب کنید، پول آن را بپردازید، بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید»

    امت فاکس، که قدری احساس حماقت می کرد، دستورات مرد را پی گرفت. اما وقتی غذا را روی میز گذاشت ناگهان به زهنش رسیدکه
    زندگی هم در حکم سلف سرویس است. همه نوع رخدادها،فرصت ها،موقعیتها، شادیها،سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد.در حالی که اغلب ما بی حرکت به صندلی خود چسبیده ایم و آنچنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ایم که چرا او سهم بیشتری دارد؟ که هرگز به ذهنمان نمی رسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است،سپس آنچه می خواهیم،برگزینیم.

     

    پاسخ:
    داستان بسیار آموزنده و جالبی بود. دست شما درد نکنه.
  • حمیدرضا چاوشی
  • عیدت مبارک
    پاسخ:
    عید شما هم مبارک .
    ایشالا که ضمیر صاحبشو پیدا کرده باشه!!!
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی