درس سفر
رفتیم کربلا و برگشتیم.. به قول یکی از رفقا سفر رویایی بود...
از نظر معنوی که به جای خود...
اما از نظر مادی .. خواب و خوراک و بقیه امکانات .. واقعا غیر قابل تصور بود...
خیلی راحت و عالی بدون هیچ دغدغه ای رفتیم و برگشیم ... مثل یه سفر تشریفاتی بود...
بهترین غذا.. بهترین ماشین... بهترین مکان... بهترین میزبان.. بهترین همسفر..
من و حمید و روح الله که توقع همچین شرایط عالی را نداشتیم...
اما سه تایی توکلمون به خدا بود... (البته اون دوتا خیلی کارشون درسته ها ؛ به من نگاه نکنید!)
در کل سفر این عبارت قرآن برام تداعی میشد که:
" الیس الله بکاف عبده"
آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟!
این سفر مثل یه تمرین بود برای من که بفهمم باید همه ی زندگی را به خدا سپرد...
...
یه داستان میخوندم:
میگن توی یه شهری قحطی اومده بود، یه نفر یه غلامو دید که اصلا نگران نیست و از قحطی ترسی نداره. بش گفت چرا اینقدر بیخیال قحطی هستی؟
غلام جواب داد: من یه مولای پولدار دارم که اموال و املاکش اینقدر زیاده که اصلا قحطی بش اثری نداره.. منم که جیره خور همون مولام .. پس نگرانی ندارم..
اون شخص با خودش گفت: ما هم بنده ایم و مولایمان خداست . خدایی که غنی مطلق و مهربان بی همتاست. مالک همه چیز و رب همه ی عوالم... همون خدایی که قول داده روزی ما را بدهد...
پس دلیلی ندارد که نگران باشیم...
چند وقت پیش حال خوشی بم دست داد و فالی به حافظ زدم... چقدر قشنگ گفت..
"مکن حافظ از جور دوران شکایت چه دانی تو ای بنده، کارخدایی؟"
- ۱۷ نظر
- ۲۱ دی ۹۲ ، ۲۱:۵۰
- ۱۰۲۸ نمایش